در هر قسمت از خاکریز و سنگرها ،تعدادی در خون خود می غلطیدند.شلیک متوالی دشمن
امان نیروها را بریده بود.جولا با اسلحه ی سبک از خود دفاع می کرد.
هنوز گلوله های خمپاره در اطراف خاکریز به زمین می نشست.شمار مجروحین بیش تر شد.
کاری از دستشان ساخته نبود .همان پیرمردی که دیروز با مهربانی از اسرای عراقی
پذیرائی می کرد،اکنون در تب می سوخت و خون از بدنش بیرون می زد.جولا او را در آن
طرف خاکریز دیده بود ،اکنون دیگر خبری از او نداشت .فقط می دید که یکی از تانک های
عراقی به سویش می رفت.خدمه ی تانک غیر از پیرمرد،چهار نفر دیگر را دید که روی زمین
دراز شده اند و قدرت حرکت ندارند؛عراقی نزدیک و نزدیک تر شد،او می دید که آن ها زنده
هستند،اما تانک را به سویشان هدایت کرد و از روی پایشان رد شد.
فریاد پیرمرد بود که در دشت رد می کشید.وقتی تانک ها از سمت راست خاکریز رسیدند،
کشتار دسته جمعی شروع شد.رگبار مسلسل ها افراد بی دفاع را قلع و قمع می کرد.
جولا و ساکی تنها مانده بودند.هنوز آخرین گلوله های خود را شلیک می کردند.انگار غروب
خورشید در آن روز تمایلی نداشت از دشت هویزه دل بکند.
تکرار این صحنه ها،جولا را مضطرب کرده بود.فقط تعدادی از نیروهای کریم پور توانستند از
سمت چپ- که هنوز دشمن به آن خاکریز نرسیده بود- خود را نجات دهند،اما سایر
سنگرها و خاکریزها سقوط کرده بودند.
یک راننده ی تانک ،شنی را به سمت پیکر چند شهید هدایت کرد و از روی آن ها عبور
کرد.جولا یکه و تنها ماند.زخم پا عذابش می داد.دیگر فشنگی برای شلیک نداشت .
یک افسر عراقی پیاده شد و به سمتش رفت .افسر اسلحه را روی او گرفت ،اما شلیک
نکرد. دو سرباز با طنابی دست و پایش را بستند و او را روی تانک انداختند.جولا از آن بالا
می دید که تانک ها به دنبال نیروهای باقی مانده می روند .راننده به گودال ها که
می رسید ،به عمد از روی آن عبور می کرد تا در صورت مخفی شدن ،نیروها را به
شهادت برساند.کمی که گذشت ساکی را دید که عراقی ها او را دست بسته به داخل
نفربر منتقل می کردند.
پی نوشت:ان شاء به یاری خدا ادامه خواهد داشت...
ذکر صلواتی هدیه به روح شهید بزرگوار سید حمید میرافضلی و شهدای یگان ویژه ی صابرین
التماس دعا